Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


*zendegi*

اگراززیستن آسوده بودیم هرگز به هنگام تولد نمیگریستیم

 دلم شکست

عیبی ندارد شکستنی است دیگر، می شکند!

اصلا فدای سرت
...

قضا و بلا بود

از سرت دور شد

اشکم بی امان می ریزد

مهم نیست

آب روشنی است

خانه ات تا ابد روشن عشق من...

+نوشته شده در شنبه 6 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

 ساعت از نیمه شب گذشته است و من به این می اندیشم :

                                                       اگر کاری که ” عشق ” با من کرد با تو می کرد

                                   چند روز دوام می آوردی ؟؟؟؟

+نوشته شده در پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

پنجره بسته دلم شکسته

دلی که تنها دل به تو بسته

با یاد عشقت همیشه مسته

اما تو رفتی.........

به من میگفتی هر جا که باشی

نمیشه روزی ازم جدا شی

اما چه آسون دل کندی از من

دروغ میگفتی

خدانگهدار...

با پای خستم چتر شکستم

توی خیابون نم نم بارون

پای پیاده آخ که چه ساده

عشق و میخواستم

هنوز میشینم تو رو ببینم

تو اون خیابون زیر بارون

چه خوش خیالم که بر میگردی

باور ندارم...

صدای نازت توی خیالم

دستای گرمت تو دست سردم

ستایشم کن حتی تو خوابم

هنوز چشم به راهم

اگه تو حتی خاطره باشی

بازم قشنگه مال من باشی

هر جا که رفتی هر جا که باشی

خدانگهدار...

با پای خستم چتر شکستم

توی خیابون نم نم بارون

پای پیاده آخ که چه ساده

عشق و میخواستم

هنوز میشینم تو رو ببینم

تو اون خیابون زیر بارون

چه خوش خیالم که بر میگردی

باور ندارم...

+نوشته شده در دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

نفسم گرفت

ایــــــن روزها ...

هـــــــر نفـــس ، درد اســـت که میکشـــم

ای کــاش

یا بـــــــــــودی ، یـــــا اصـــلا نبودی

ایـــــن که هســـــــتی و کنــــارم نیســــــــتی

دیـــــــــوانــــه ام میکنــــــــــد ...

+نوشته شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

عشقت شوخی زیبایی بود که تو با قلب من کردی
زیبا بود... اما شوخی بود...
              حالا
...
تو بی تقصیری! خدای تو هم بی تقصیر است
تمام
این تنهایی تاوان اشتباه خود من است

+نوشته شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

بهونه
 

میخواهی بری؟ بهانه میخواهی؟
بگذار من بهانه را دستت دهم
برو و هركس پرسید بگو
لجوج بود
همیشه سرسختانه عاشق بود
بگو فریاد مى كرد
همه جا فریاد مى كرد فقط مرا مى خواهد
بگو دروغ مى گفت
مى گفت هرگز ناراحتم نكردى
بگو درگیر بود
همیشه درگیر افسون نگاهم بود
بگو او نخواست
نخواست كسى جز من در دلش خانه كند
اینهمه بهانه برایت آوردم
حالا اگر مى خواهى
برو به سلامت ..!

+نوشته شده در چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

 اینـــــــــــ که تو با دیگریــــــــــــ باشی و من با خیالـــــــــ تو ؛


صد شرفـــــــــ دارد به اینــــــــــــ که


من با تو باشمــــــــــ  و تو با فکر دیگریــــــــــ ....!
 
 
نه به دیروزهاییــــــــــــــ كه بودى فكر مى كنمـــــــ ؛ 


نه به فرداهایى كه"شاید" بیاییــــــــ ، 


مى خواهمـــــــــــــ امروز را زندگیــــــ كنم ! 


خواستى باش .... نخواستیــــــــــ نباش ... !!!
 

+نوشته شده در چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |



دل شکسته

اولين کسي که عاشقش ميشي دلتو ميشکونه و ميره .
 
دومين کسي رو که مياي دوست داشته باشي و از تجربه قبلي استفاده کني دلتو بدتر ميشکنه و ميزاره ميره .
 
بعدش ديگه هيچ چيز واست مهم نيست و از اين به بعد ميشي اون آدمي که هيچ وقت نبودي .
 
ديگه دوست دارم واست رنگي نداره ...
 
و اگه يه آدم خوب باهات دوست بشه تو دلشو ميشکوني که انتقام خودتو ازش بگيري و اون ميره با يکي ديگه ......
اينطوريه که دل همه آدما ميشکنه...

+نوشته شده در پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

معنای عشق

داشتم فراموشش می کردم دوباره آمد و آرام حوالی ذهنم قدم برمی داشت

گفتم برای چه آمدی؟گفت: دلتنگت شده ام

برایم جالب بود که بعد از این همه مدت چه شده که دلتنگ من شده !!!

می گفت: چند بار به خوابم آمده ای

یادم آمد که چگونه با احساساتم بازی می کرد

هر چه برایش از عشق می گفتم با خنده می گفت: چه فایده ،عشق که معنا ندارد

روزگار قصه هایی تکراری دارد و این بار من نقش او را بازی می کنم

هر چه التماس کرد دلم راضی نشد که به دیدنش بروم

خودش اینگونه معنای عشق را به من یاد داده بود، استاد خوبی بود

اینک چه شده بود که عشق برایش معنا داشت؟

چه شده بود که دلتنگم شده بود؟

نمی دانم شاید من هم استاد ماهری بودم

او به من سنگ دلی را آموخت و من به او شاید،عشق را

هر چه باشد دیگر غرورم اجازه نمی دهد حتی دلیلش را از او بخواهم

+نوشته شده در سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود ...
گاهی دلم برای باورهای گذشته ام تنگ می شود ...

گاهی دلم برای پاکیهای کودکانه ی قلبم میگیرد ...
گاهی دلم از آنهایی که در این مسیر بی انتها آمدند
و رفتند خسته می شود ...
گاهی دلم از کسانی که ناغافل دلم را میشکنند میگیرد ...
گاهی آرزو میکنم ای کاش ...
دلی نبود تا تنگ شود ...
تا خسته شود ...
تا بشکند
...

+نوشته شده در شنبه 15 مهر 1391برچسب:,ساعتتوسط مهرسان | |

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد